اگر مامان مي دانست

مريم صابري
maryam_may@yahoo.com

ا

از سر کوچه بوی مرگ را حس کرده بودم. تنم مور مور می شد.. باز هم خانه و افسردگیهایش. صدای های های گریه خواهرم را می شنیدم. بویی مثل بوی پیازداغ فضا را پر کرده بود. از این بو حالم به هم می خورد- مثل بوی مرگ-. مامان مرده بود. این را خوب می دانستم. همه می خواستند مرا تسلی دهند، ولی من غمگین نبودم. حس عجیبی هم نداشتم. به نظرم همه چیز عادی بود. گریه نمی کردم. فقط وقتی گریه خواهرم را می دیدم، حس می کردم من هم باید گریه کنم. از عذاب وجدان هیچ خوشم نمی آمد. اما خانه همیشه پر از این حس احمقانه بود. گرسنه بودم. به آشپزخانه رفتم و با اشتها غذا خوردم. جنازه را برده بودند. پدرم هم رفته بود. چیزی از خانه کم شده بود و جای آن را صدای گریه و هوای خفه دلتنگی پر کرده بود. حمام کردم و در حال سشوار کردن موهایم بودم که خاله ام چارچوب در را پر کرد. ایستاده بود و مرا نگاه می کرد، طوری که انگار به یک گناهکار احمق نگاه می کند. سشوار را روی میز گذاشتم و به سمت در رفتم. قرار بود با دخترخاله ام به یک مهمانی بروم. از خاله پرسیدم که افسانه ساعت چند آماده است. سرش را تکان داد و بیرون رفت. احساس سبکی می کردم. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. دلم می خواست فرار کنم. یا بپرم. حمام کرده بودم... مامان هم رفته بود.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30755< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي